گمونم بعدا چیزی که ازین روزها یادم میمونه، نه فیلم های مارول باشه نه کوتاه کردن ابروهام که براش خیلی ذوق کردم، حتی شاید نصفه نیمه نوشتن های فن فیکم هم نباشه. یا دیدن یه نفر از خیلی خیلی قدیم که به سمت بدترین خودش تغییر کرده بود. میدونی چیه؟ قرارهای کوه با خانم و چیزیه که حتما یادم میمونه. وقتی بهم پیام میده که امروز بریم؟ من پا میشم پیرهن مانتو وار آبی رنگم رو میپوشم، تو آینه به اینکه چقدر چاق نشونم میده دهن کجی میکنم و بدو بدو با یه بطری اب به دست تا محل قرارمون میدوم. 

بهم میرسیم و میخندیم که این دفعه کی دیر رسیده؟ بعد تعریف میکنیم که چه فیلمهایی دیدیم و چه کتاب هایی خوندیم. به خوندن خانم و با موزیک در حال پخش گوش میدم و لبخند میزنم. بهترین قسمتش رسیدنمونه. وقتی جلوتر میره و من با اینکه دارم از نفس میفتم هیچی نمیگم. فقط دنبالش میرم و بخاطر باد لای موهام لبخند میزنم. 

بعد جشنواره ی نانوشته ی هرکی چیزهای م قشنگ تری بین این کوه های خشک پیدا کنه برنده است. گل های زرد، آبی، بنفش و قرمز پیدا میکنیم. یکم اب که از بین چند تا سنگ زمخت راهش رو پیدا کرده و نور افتاب روش ستاره های کوچولو ساخته، یا شاید هم فقط یه تپه که خاکش قرمزه و با ذوق میگیم: مریخ! مریخ!

از هر دری حرف میزنیم و دردودل هایی میکنیم که شاید فقط به همدیگه میتونیم بگیم. بیخیال شونزده سال اختلاف سنیمون شاید، شاید هم نه. چون دیشب برگشت بهم گفت مثل دخترش میمونم و من اینو عمرا نمیتونم به مامانم بگم مگه نه؟ چون جفتمون خبر داریم که چه موجود حساسیه. 


مشخصات

آخرین جستجو ها