اوکی دختره خیلی جذاب بود، هودی تنش بود و عاشق حلقه تو دستش شدم و وسایلی که همراهش بود همه از فروشگاهای فانتزی بود که من میشناختم.
اولش کلی این پا و اون پا کردم بعد دیدم داره میره تقریبا دنبالش یه طبقه دویدم چون هندزفری داشت و صدام رو نمیشنوید‌. 
زدم رو شونه اش و گفتم: ببخشید اگه احمقانه ست ولی من از دور دیدمت و خیلی برام جذاب بودی میشه دوست شیم؟‌
اول چشمشو تو حدقه چرخوند، گفتم: خیلی برات پیش میاد؟
گفت: واقعا احمقانه است! 
نیشم جمع شد کاملا. گفتم: باشه پس هیچی.
اومدم برم که یجورایی سعی کرد نگهم داره: اره احمقانه ست ولی اشکال نداره! 
ولی همه ذوق من خوابیده بود، دیگه بنظرم جذاب نبود و‌ احساس میکردم حماقت مثل یه رنگ نئون سرتاپام رو گرفته: نه، اگه بنظرت احمقانه ست که هیچی.
فکر کنم یه دستیم ت دادم. بعدشم تا طبقه قبلی باز دویدم.
تمام مدت به خودم لعنت میفرستادم که چرا نذاشتم درویش یادم بده که با غریبه ها دوست شم. چرا؟ 
دیگه سعی نمیکنم با غریبه ها دوست شم. هرگز. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها