نباید شبایی مثل امشب که خیلی خسته ام حرف بزنم. به چیزی جز متنفرم نمیتونم فکر کنم. مجبور کردن خودم به مثبت فکر کردن و مثبت گفتن و بخشیدن و مهربون بودن، انقدر خسته ام کرده که حتی یه لبخند دیگه هم نمیتونم بزنم. خاطرات و زخمای قدیمی ام دارن مثل موریانه از درون گوشتم رو میجون و من تلاش میکنم بهشون بخندم. به خاطره ی نی ساما میخندم به خاطره ی اردلان میخندم به جای خالی والرین میخندم و به جدا شدن به زور بهترین دوست جدیدم که برام مثل جدایی یه عضو بدن بود میخندم. به مهربونی های یهویی مهسو در مقابل بدجنسی های قدیمیش میخندم. اره میخندم و گریه میکنم و بغض میکنم و اون لعنتی ها کوچکترین درکی از جنگی که اسمش منه ندارن. 

ازتون متنفرم چون انسانید. عاشقتونم چون انسانید. میذارم خوردم کنید چون انسانید. به خودم اجازه میدم ببخشمتون چون انسانید. 

ولی نباید یادم بره که خودمم هستم. خسته میشم، کم میارم. خسته ام، خیلی خسته ام. دیگه نمیخوام ببینمش، نمیخوام باهاش روبرو شم و ببینم که جای دور شدنش توی قلبم خون ریزی داره. نمیخوام ببینمتون و تو چشماتون بخونم که قراره فراموشم کنین. نمیخوام به مشکلاتتون فکر کنم. مال خودم بسه. نمیخوام درکتون کنم. میخوام تنها باشم و به خودم اجازه بدم بدن درد بگیرم. به خودم اجازه بدم نخندم، به خودم اجازه بدم گریه کنم.


مشخصات

آخرین جستجو ها