تا حالا شده به یکی خیلی نزدیک باشین ولی اون حتی تو زندگیتون هم نباشه؟ حس عجیبیه. یجوریه انگار اون همیشه کنارت نشسته و در عین حال اصلا نیست. جفتتون نگران هم میشین و به خودتون اجازه نمیدین ابرازش کنید، چون در نهایت میشه یه تلاش زیرپوستی برای ثابت کردن برتری، من حرف اخرو زدم پس اون باید قطع کنه که احساس نکنه باخته.

باخته؟ تو منو رها کردی که بتونی به زندگیت برسی. زندگی که میگفتی من خرابش کردم، هیچ صبر کردی که ببینی تو چه بلایی سر من اوردی؟ نه. نمیخواستی بشنوی. بعد از همه ی این مدت فقط میخوای حرف بزنی. یه عالمه تحلیل تحویلم بدی و من تایید کنم که تو درست میگی و معذرت بخوام که اخرش بتونی بگی نمیبخشی.

میترسی از اعتراف به اینکه هنوز دوسم داری یا دیگه نداری، زیر بار هیچ کدوم نمیری. از اعتراف به همه چی میترسی از برگشتن به زندگی قبلیمون میترسی. برای همینه که گفتم Eternal sunshine of the spotless mind رو ببینی. شاید یاد بگیری که بعضی تکرار ها هرچند ناخوشایند، بعضی وقتا ارزشش رو دارن. که شاید ببینی و سعی کنی درک کنی، ولی نه. وقتی امروزم زنگ زدی فقط یه حداقلی رو میخواستی که ببینی زنده ام یا نه.

خیلی بی رحمی. خیال خودتو راحت میکنی و منو اشوب میکنی و قطع میکنی و میری که باز به زندگی شاد بدون منِت بپردازی؟ زندگی که توش گاهی یاد من میفتی در حالی که من هرشب خوابتو میبینم؟ نه. حق نداشتی انقد بی رحم باشی. برای همین بهت گفتم که اگه نمیخوای باشی حق نداری بدونی زنده ام یا نه.

تو بودی که منو ول کردی، من شاید بتونم هرازچندگاهی بهت پیام بدم چون این تصمیم من نبود، ولی تو نباید خبرمو بگیری. دیگه هیچ وقت تا وقتی که اعتراف نکردی. من بهت این اجازه رو نمیدم.


مشخصات

آخرین جستجو ها