آسمون



قبلا خیلی با طرفداران مهاجرت بحث می‌کردم. معتقد بودم این همه عطش داشتن براش چیز درستی نیست، که آدم می‌تونه بره دنیا رو ببینه و چیزهایی رو که می‌خواد یاد بگیره و برگرده. اصلا چرا این همه خصومت با یک سرزمین؟ مشکل یه تیکه پارچه‌ای بود که روی سرشون سنگینی می‌کرد یا سطح دانش و فرهنگ پایین؟ اقتصاد بدی که به نسبت یک غریبه در ولایت غریب شاید خیلیم بد نباشه.

ولی چیزی که امروز دارم می‌بینم اینه که برای زنده موندن بهتر بود برن و بهتره که برن. اینجا برای نفس کشیدن باید ریسک کرد، وقتی بابات می‌ره سر کار هزاربار دلشوره می‌گیری تا برگرده خونه. اینجا دیگه فقط اجبار روسری و اقتصاد مریض نیست، اینجا معدن انواع سنگ مرگه. که یکیشون هم گشنگی و خالی بودن سفره است. 

اقتصاد مریضمون نفس آخرش رو کشید و مرد. دیگه اقتصادی نمونده که بخواد تب کنه یا مریض شه. امروز تو اخبار می‌گفتن از صندوق بین المللی پول، وام گرفتن. به به، چی می‌خوایم ازین بهتر؟ این یعنی فقر بیشتر. این یعنی اگه از این ویروس عزیز نمیریم، به زوری از گرسنگی همدیگه رو می‌کشیم. 

از مرگ بدتر، اینجا همه‌اش دلشوره دیدن مرگ خونواده است. 

من روز به روز بزرگ‌تر میشم و شرمنده نیستم از اینکه بگم افکار نوجوونیم غلط بودن، اینم یه فکر غلط دیگه بود. 

انیمه Shingeki no kyojin رو دیدین؟ حتما ببینید حتی اگه فنِ انیمه نیستید. داستانش راجع به انسانیته که توی چندتا دیوار محبوس شدن، چون بیرون دیوارها غول‌هایی هستند که خیلی خیلی قوین و آدم‌ها رو می‌خورن. شخصیت‌های اون انیمه مدام تلاش می‌کنن از اون دیوارها خلاص شن، که برن بیرون و آزادی رو تجربه کنن و دریا و جاهای جدیدی رو ببینن.

چند روز پیش که آخرین فصلش رو می‌دیدم، همه‌اش به این فکر می‌کردم که ما تو این کشور چقدر شبیه اون انسان‌های محبوس تو دیواریم. ممکنه بخاطر کمبود مواد غذایی داخل دیوارها از گشنگی بمیریم، نمی‌تونیم از اینجا بیرون بریم، بیشتر دنیا رو حتی برای یک‌بار هم نمی‌تونیم ببینیم. هرچقدر بجنگیم و تلاش کنیم، آخرش بیشترمون می‌میریم بدون اینکه بدونیم بیرون اون دیوارها بودن چه حسی داره. که آزادی چطوریه.

چند ماه قبل، که بحث این ویروس و این‌ها هنوز پیش نیومده بود، با خانواده صحبت می‌کردیم که عید می‌تونیم یه سفر بریم جنوب؟ من و برادرم تا حالا جنوب رو ندیدیم. نشستیم هرچقدر حساب و کتاب کردیم دیدیم هزینه‌اش خیلی میشه. تعدادمون زیاده و بلیط‌ها شدیدا گرون. 

تو همون دیوارها هم نمیتونیم همه جا رو ببینیم.

 


اون کسی بود که به خاطرش قوانینم رو شکستم. گاردم رو آوردم پایین و انقدر پذیرفتمش که خودمم تصورش رو نکرده بودم. و بهش گفته بودم. گفته بودم اینجوری میشه گفته بودم که میترسم. 

حالا چیکار کنم؟ باز معده ام بهم ریخته جسمم مریض میشه. زیر این حجم از حس بد هزاربار میمیرم. 

چرا اینکارو باهام کردی سارا؟ چرا باورم کردی که میتونم باز با کسی دوست باشم و خودتم زدی تو برجکش؟

حالا من چیکار کنم؟ خوابم نمیبره لعنتی. از غم باد کردم. 

خدایا کمکم کن. خدایا خواهش میکنم. من کجا رو اشتباه رفتم؟ چه اشتباهی کردم؟ 

چطوری بازم سعی کنم خودمو دوست داشته باشم؟

تازه داشتم به درمان نزدیک میشدم. تازه.


هفت سال آرشیو رو گذاشتم زمین و فرار کردم. نمیدونم هنوزم آل استار پام بود یا نه. نمی دونم بندهاش رو بسته بودم یا نه. ولی خودمو از زیر باز سنگینش رها کردم و دویدم. از گذشته ام، از ادمایی که بوی کهنگی میدادن. 

به زودی شروع میکنیم.


دیشب هم بارون زد، مثل امروز. رفتم زیرش، صورتم رو گرفتم رو به آسمون، انقدر به جدیدترین آلبوم موردعلاقه‌ام گوش کردم که از موهام مثل آسمون آب چکید. وقتی برگشتم و رفتم زیر پتو و شروع کردم به دیدن انیمه عاشقانه، شبیه خامه وارفته بودم. امروز هم قبل رفتن به تأتر استرس داشتم ولی بعدش پر از حس خوب رهایی بودم. تجربه تنهایی رفتن عالی بود و اصلا ازش پشیمون نیستم. برگشتنه باز بارون اومد، نم برداشتم و به آلبوم جدید مورد علاقه‌ام لبخند زدم. 
اینجوری دوروزه سه تا از سی تا کار پاییزی‌ام رو انجام دادم. تأتر، انیمه عاشقانه و خیس شدن زیر بارون.


Cloudia:
Elham San today was great.

I just wanted to tell you that the warrior me had a victory.

Elham San:
tell me about it.

Claudia:

First I woke up soon so I wasn't late for class. The professor kept telling about me and how good I am in class. Im not studying so it was kinda fun being called that.

Elham San:
yeah it feels great :)) you feel so special like you really have some talents

Claudia:
Right? I was proud of myself.

Then I bought two envelopes and decorated them with washi and stickers. One of them was for a "get well soon" card for ms Roohafza and the other was for a long letter to Sara.

Then after one more class I met her and we did a thing together and finally she was normal again. Having her back like that was such a relief.

Elham San:
it's good to hear that.

Claudia:

Then after two more classes I was exhausted and I came to dorm and fell sleep.

One hour later mahsoo called me and said she would get my food for me so I didn't have to dress up or anything. It was a golden moment like heaven.

Elham San:
and she came to your room? to give the food?
is Mahsoo your roommate? 

Claudia:
Yes she came. No, not my roommate, she's just a friend but she had to give me back something and had something to ask about something so. It was her way.

And there's even more!

I was totally free for tomorrow.

So I thought of watching a theater maybe?! I searched the sites abd asked one or two person, they weren't coming. And it was good because I promised myself last month to watch a theater all alone by myself and also theater was one of my autumn to do things and I'm super excited!

Elham San:
when are u gonna watch it? tomorrow?

Claudia:
Yes tomorrow evening.

At 6 pm.

Elham San:
what about Anime, did u watch any?

Claudia:
Not yet but its the best thing about it. I was at university from 8 am to 4:30 pm. Now I have slept and had my dinner and now I'm ready to make a cup of cappocino and start my anime!

Elham San:
*-*
love the cappuccino part.


نور سرخ رنگی، سنگ فرش کوچه‌مون رو می‌پوشونه

من تو مسیر می‌ایستم و نگاه می‌کنم 

تا اینکه ناگهان تو از دوردست‌ها به یادم میای 

دوباره مسیری که گم کره بودم رو پیدا می‌کنم

فاصله‌ی زیاد بینمون نباید مهم باشه

چون همیشه قلب‌هامون کنار هم هستن

هرچقدر هم از هم‌دیگه دور بشیم

هیچ‌‍وقت فراموش نمی‌کنم

ذوق و شوق اون روزم رو 

رویایی که من و تو داشتیم

خورشید تاری که تو آسمون سرخ رنگ در حال غروبه

یادم می‌اندازه که باید ادامه بدم و خودم باشم


راستش هنوز دارم به سارا و مسئلمون فکر میکنم. هی خودمو میخورم، هی تصاویر مختلف میاد تو فکرم. ولی سعی میکنم به خودم مسلط باشم و فراریشون بدم. به چیزای خوب فکر کنم، رو کارهای پاییزیم تمرکز کنم. هنوز به پیک نیک روز جمعه با الهام سان فکر میکنم. به گربه هایی که دیدیم و خنده هایی که کردیم و خوراکی هایی که اختراع کردیم. و کتاب خوندیم و حرف زدیم و بارون خوردیم و حتی تو چاله ی آب پریدیم. هوا م بود و سردمون بود، انگشتامون یخ کرده بود. وقتی داشتم ازش جدا میشدم بغلش کردم و گفتم؛ دوست دارم الهام سان. 

وقتی گفت منم دارم ذوق کردم و زیر لب جیغ و ویغ کردم. ولی اون نفهمید چرا. بهش گفتم بعدا بهت میگم و بدو بدو دور شدم. حتی راهو اشتباه رفتم. یهو وسط این تفکرات قشنگم یادم میاد که سارا گفته برام نامه خواهد نوشت و بعد وحشت میکنم از اینکه ممکنه اون تو چی نوشته باشه؟

آه ای نقطه ی لعنتی! همیشه به همین نقطه میرسم. همیشه اونان که میخوان با من دوست بشن، ولی این منم که میخوام دوستی رو حفظ کنم. 

بیاید از اول شروع کنیم. افکار خوب. افکار خوب. خبر خوب اینکه هنوز البوم جدید مورد علاقه ام برام تازگی داره. دیشب یه ترک ازش رو دادم برادرم گوش کنه. اونم چند تا از موزیک های مورد علاقه خودش رو برام گذاشت. همینطور راجع به موزیک های همدیگه حرف زدیم، راجع به حسایی که بهمون القا میکردن و راجع به سلیقه هامون. زیر اسمون کویر بودیم و حتی قبلش سعی کرده بودم چند تا صورت فلکی رو تشخیص بدم.  سارا خبرمو میگیره؟ سارا نه. سارا نه، مدی.


نور قرمز روی سنگفرش کوچه، برگ‌های آتشی. موزیک‌های دلتنگی، باد که با چتری‌هات بازی می‌کنه. انیمه‌های عاشقانه، فیلم‌های کمدی، سریال‌های ترسناک که آدمو یاد هالوین میندازه. بوی خاک نم خورده، بوی تازگی که تو هوا پره. یکم ارسطو با ته مزه‌ی اسپینوزا، دایانا واین جونز و توصیه‌های آلن دو باتن. هرروز تلاش می‌کنم آدم بهتری بشم، هرروز هزارتا راهکار جدید رو امتحان میکنم. یه راه جدید، یه راه جدید دیگه. و بعدی و بعدی. آلبومی که تا اورانوس همراهیم میکنه. میزارم زخم‌هام درد بگیرن و بخاطرشون خودمو روزی نه بار می‌بخشم و سرزنش می‌کنم. نمیدونم میشه یا نه، ولی به یه دوست احتیاج دارم و پیدا کردنش سخته، به یه جواب احتیاج دارم ولی هنوز یکم عقبم. 
پیداش میکنم. پیداش هم نکنم، این پاییز مه و غلیظه و دارم هرروز جوونتر میشم.

+ Keane - tear up this town


بین همه چیزایی که روانپزشکم بهم گفته، این یکیشون نمیدونم چرا خیلی خوب تو ذهنم نشسته: اکت باش نه ری اکت. 

یعنی منتظر نباش یکی باشه که باش بری تاتر، یا موقعیتش پیش بیاد یا چشمت و بگیره. ری اکت به تبلیغات و درخواست بقیه نباش. 

تصمیم بگیر که یه کاری رو انجام بدی، بقیه اگه خواستن همراهت بشن یا نه، به تو مربوط نیست. 

امروز که عطیه و فاطمه رفتن تاتری که من هفته پیش بهشون توصیه کرده بودم، لش کرده بودم، سرم درد میکرد و حس خوبی نداشتم. 

شاید حتی با حسرت به بعدازظهری که قرار بود با ولیعصر گردی و رفاقت پرش کنن نگاه میکردم. 

ولی بعدش بلند شدم، بساط لپ تاپ رو چیدم و اتفاقی یه فیلم کمدی پلی کردم. بعد خوشم اومد و هم اتاقیم رو دعوت کردم که باهام تماشا کنه. بعدشم رفتم میوه شستم و اوردم با هم خوردیم (بهم گفت خدا خیرم بده چون هوس میوه کرده بود و پر از حس خوب شدم) و اخرشم شاممون رو باهم گرم کردیم و راجع به پسره ی توی فیلم حرف زدیم. 

بعدازظهرم خوشمزه و خوشگل شد.

افکار مثبت و جملات مثبت به کار ببرین. حتی اگه باورشون ندارین، مغزتون باور میکنه. اینو تو اخرین کتابی که خونده بودم نوشته بود و امروز جواب داد. 

احتمالا این پست موقته. مراقب سلامت روانمون باشیم :)


نباید شبایی مثل امشب که خیلی خسته ام حرف بزنم. به چیزی جز متنفرم نمیتونم فکر کنم. مجبور کردن خودم به مثبت فکر کردن و مثبت گفتن و بخشیدن و مهربون بودن، انقدر خسته ام کرده که حتی یه لبخند دیگه هم نمیتونم بزنم. خاطرات و زخمای قدیمی ام دارن مثل موریانه از درون گوشتم رو میجون و من تلاش میکنم بهشون بخندم. به خاطره ی نی ساما میخندم به خاطره ی اردلان میخندم به جای خالی والرین میخندم و به جدا شدن به زور بهترین دوست جدیدم که برام مثل جدایی یه عضو بدن بود میخندم. به مهربونی های یهویی مهسو در مقابل بدجنسی های قدیمیش میخندم. اره میخندم و گریه میکنم و بغض میکنم و اون لعنتی ها کوچکترین درکی از جنگی که اسمش منه ندارن. 

ازتون متنفرم چون انسانید. عاشقتونم چون انسانید. میذارم خوردم کنید چون انسانید. به خودم اجازه میدم ببخشمتون چون انسانید. 

ولی نباید یادم بره که خودمم هستم. خسته میشم، کم میارم. خسته ام، خیلی خسته ام. دیگه نمیخوام ببینمش، نمیخوام باهاش روبرو شم و ببینم که جای دور شدنش توی قلبم خون ریزی داره. نمیخوام ببینمتون و تو چشماتون بخونم که قراره فراموشم کنین. نمیخوام به مشکلاتتون فکر کنم. مال خودم بسه. نمیخوام درکتون کنم. میخوام تنها باشم و به خودم اجازه بدم بدن درد بگیرم. به خودم اجازه بدم نخندم، به خودم اجازه بدم گریه کنم.


دنبال یکی بود که همه چیز رو بندازه گردنش، میخواست مقصر همه نرسیدن های زندگیش رو پیدا کنه. و من اون رو بهش دادم. گذاشتم مقصر بدونه، چیزی نگفتم، دفاعی نکردم. این براش خوب بود، براش مفید بود. میتونست خودش رو سر من خالی کنه، یکیو داشت که ازش انتقام بگیره.
گذاشتم انقدر ادامه‌اش بده که خیالم راحت شه هرچی که داشتم رو گذاشتم وسط، حتی اگه هیچکی ندونه. می‌ذارم تا ابد کشش بده، چون کمکش می‌کنه.


شنبه میشه 38 روز که تو این 38 روز سه بار همو دیدیم. یبار کوتاه، عجله داشتی. یبار پست، یبارم یکشنبه.

چطور میتونم به این فاصله بعد از اینکه عادت داشتم هفته ای سه بار ببینمت واکنش ندم؟ برای تو شاید اسونه چون دورت پره. من خیلی خالیم. فقط تو بودی که دیگه نیستی.

″این عجیبه که حساب کردم چند روزه همو ندیدیم؟″ نه، ازت نمی‌پرسم. گره جدید نمی‌خوام و می‌ترسم و تقریبا مطمئنم به اندازه‌ی من برات مهم نیست.
تو گفتی احتیاج به زمان داری، گفتی طول می‌کشه. من می‌گم، شاید ما اصلا اون زمان رو نداشته باشیم. من سال دیگه این موقع دارم می‌رم. دارم می‌رم. 


اوکی دختره خیلی جذاب بود، هودی تنش بود و عاشق حلقه تو دستش شدم و وسایلی که همراهش بود همه از فروشگاهای فانتزی بود که من میشناختم.
اولش کلی این پا و اون پا کردم بعد دیدم داره میره تقریبا دنبالش یه طبقه دویدم چون هندزفری داشت و صدام رو نمیشنوید‌. 
زدم رو شونه اش و گفتم: ببخشید اگه احمقانه ست ولی من از دور دیدمت و خیلی برام جذاب بودی میشه دوست شیم؟‌
اول چشمشو تو حدقه چرخوند، گفتم: خیلی برات پیش میاد؟
گفت: واقعا احمقانه است! 
نیشم جمع شد کاملا. گفتم: باشه پس هیچی.
اومدم برم که یجورایی سعی کرد نگهم داره: اره احمقانه ست ولی اشکال نداره! 
ولی همه ذوق من خوابیده بود، دیگه بنظرم جذاب نبود و‌ احساس میکردم حماقت مثل یه رنگ نئون سرتاپام رو گرفته: نه، اگه بنظرت احمقانه ست که هیچی.
فکر کنم یه دستیم ت دادم. بعدشم تا طبقه قبلی باز دویدم.
تمام مدت به خودم لعنت میفرستادم که چرا نذاشتم درویش یادم بده که با غریبه ها دوست شم. چرا؟ 
دیگه سعی نمیکنم با غریبه ها دوست شم. هرگز. 


میگفتن توقعم از دوستی زیاد بوده. زیاده. آره که بود. سیزده سال تو چندصدتا کتاب دنبال واژه دوست گشته بودم. ورق زده بودم و خیال پردازی کرده بودم. یه موجود پرفکت ساخته بودم و تو! تو! توی لعنتی که الان ازم متنفری از خدات بود که اون باشی. پس وانمود کردی که بودی و وقتی ماسکت شکست هردومون شکست خوردیم. وقتی سعی کردیم خورده هاش رو جمع کنیم دستامون زخمی شد. زانو زدم جلوشون و سعی کردم جمعشون کنم وقتی داشتی سرم داد میزدی و ملامتم میکردی. اخرم یه لگد زدی به همشون و پشت کردی و رفتی. من هنوز همونجا نشستم و به پشت سرت نگاه میکنم و نگرانم که اخر مسیرت کجاست. 


بدترین اتفاقی که شنبه افتاد این بود که همه چیز عالی بود. با تو بیش از حد به من خوش میگذره و این چیزیه که قراره خیلی زود زمینم بزنه. برخلاف همه حرفایی که میزنی و تلاش هایی که میکنی، نه، قرار نیست فرقی بکنه. آره، وقتی داشتی سعی میکردی درستش کنی، خرابترش کردی و تو هیچ تقصیری تو این ماجرا نداری و این باعث میشه که بیشتر از قبل از خوب بودنت لجم بگیره. ازینکه میدونم نمیتونم نگهت دارم، نمیتونم تا ابد از خاطره ی شنبه ی قشنگ فوق العاده ام با تو لذت ببرم.

فرشته هایی که ردشو رو زمین انداختیم، یا پرینتی که شیطنت من رو برف به جا گذاشت. آدم برفی درست کردم و به سمتت پرتش کردم، روا نبود و این بامزه ترین پارتش بود. دوتایی از یه راه خطرناک یه پشت بوم رو فتح کردیم و با همه جون خلاقیتمون بهمش ریختیم. خیلی خوش گذشت سارا! و این باعث میشه که تبدیل به یکی از خطرناک ترین سلاح های ممکن بشه. 


رفتم باهاش فیلم ″خانه پدری″ رو دیدم. می‌خواستم ببینم این همه جار و جنجال برای چیه. کشتن دخترها تو مغزهای کوچک زنگ‌زده هم بود و نمی‌دونستم چرا سر این یکی بیشتر شلوغ کردن. 

وقتی دیدمش فهمیدم. از یه جایی به بعد میلرزیدم و دست‌هام یخ کرده بود و گریه می‌کردم. خیلی خوب بود، اما با اعصاب آدم بازی می‌کرد. فیلم چیزی که می‌خواست بگه رو از چند جانب گفت، تک تک دیالوگ‌هاش معنادار بود. حتی همون لحظه آخر که یکیشون گفت؛ یه مرد لازم نیست باشه؟ 

چند وقت پیش،

اینجا راجع به مبتذل بودن غرور ملی خوندم. هرچند به عنوان دانشجوی فلسفه با شوپنهاور (حتی همین حرفش) مخالفت‌های زیادی دارم ولی داشتم فکر می‌کردم از خودمون بپرسیم، همونقدر که ملیت مایه افتخار نیست، جنسیت چی؟ هست یا نیست؟ چون همین آقای شوپنهاور پر از عقاید جنسیت‌زده‌ست. اصلا به این آقا اعتماد نکنید!

+ من نمی‌دونم چرا وقتی هنوز از آثار فیلسوف‌های بزرگ و مطرح ترجمه‌های درست و حسابی نداریم، باید همه کتاب‌های فیلسوف دم‌دستی و مردسالاری مثل شوپنهاور ترجمه بشه و به وفور تو دست و بال جوون‌ها ریخته شده باشه و محبوب بشه و همه یه دور بخونن و از روش تصمیم و تاثیر بگیرن. یعنی ربطی به مردسالاری قدیمی و طولانی این جامعه‌ی هنوز شدیداً سنتی نداره؟ 


وقتی از سالن سینما درامدم، دوستم فکر می‌کرد فقط بخاطر فیلمه که نمیتونم نگاهش کنم و می‌لرزم و کلماتم با بغض ادا میشن‌. نه، فقط اون نبود. تو یادم اومده بودی. یادم اومده بود که ″هرگز″ منو نمیبخشی. بدون اینکه برام مشخص کرده باشی دقیقا چی رو. بدون در نظر گرفتن سال ها تلاشم برای دو دستی نگه داشتنت، التماس هام برای اروم شدنت، خرج کردنام برای فقط یه لبخندت. بدون اینکه بدونی چه گریه هایی کردم و چه کابوس هایی دیدم. شایدم  فقط برات مهم نبود.

دیگه نمیدونستم چی میخوای و فهمیده بودم که قبلا هم توهم بود که میدونم. هنوزم مطمئن نیستم، فقط الان که ازت فاصله گرفتم به نظرم مشکوک میای.
هیچ وقت نذاشتم بفهمی که چقدر همه بهم میگن تمومت کنم‌. چقد همه میگن برام زهری. من میخواستم بمونم چون نگرانت بودم. هنوزم هستم. خوبی؟ سالمی؟ درس میخونی؟
وقتی بردمش که واشی ها رو نشونش بدم هنوز عصبی بودم و حتی گریه میکردم. نگرانم بود و میخواست بغلم کنه ولی من نمیخواستم. هنوز غریبه است هرچند جدید نیست.
بارون که شروع شد قطره هاش مثل اسید بودن برام. لذت  نمیبردم، صورتمو رو به آسمون نگرفتم. دستام رو بیشتر فرو کردم تو جیبام و‌ درجوابش که داشت میگفت چقدر‌ خوشتیپم چندتا خنده عصبی تحویلش دادم.
داشتم از سرما میلرزیدم و به زمین و زمان فحش میدادم که چرا اتوبوس نمیاد. در جواب به پیام های نگرانش از توی مترو به زور چند تا کلمه تایپ کردم. زنگ زدم به بهاره ولی سرش شلوغتر از اون بود که به داد خواهرش برسه. بعدش به پیام های اون هم درست و حسابی جواب ندادم.
تو اتوبوس فقط به تو فکر میکردم. دلم هیچ موزیکی نمیخواست. حتی البوم جدید مورد علاقه ی جدیدم که زیر بارون هزاربار قشنگتر میشه. ولی انگار بارون نبود که میبارید، انگار بدبختی بود، انگار اشکای من بود، انگار هر قطره یه ″هرگز نمیبخشمت″ بود که میخورد به شیشه کثیف اتوبوس.
به لاک ناخن هام که این اواخر یکم بلند نگهشون میدارم زل زدم. به اعتقادات نصفه نیمه و عجیب غریبم چنگ زدم، مثل همیشه. من نمیدونم چیم، نمیدونم چیم. چه لقب و صفتی باید رو خودم بذارم؟ با او حرف زدم چون مطلقا هیچ کس دیگه ای رو نداشتم که بهش بگم. نه الهام نه سارا. هیچکس. اره دوستِ قدیمی، خبری از دوست‌های جدید نیست.
″خدایا، من نمیدونم چیکار کردم. نمیدونم چطور جبران کنم. هرکار تونستم کردم. چطور منو ببخشه؟ چیکار کنم؟ کمکم کن، خواهش میکنم.″
تا خوابگاه میدونی نوبت به فکر کردن به کی رسیده بود؟ نی ساما. برادرم بزرگترم که روز آخر خیلی قاطعانه میخواستی بهم ثابت کنی وجود نداره و من بهت میگفتم که تو دنیای من داره. هزاربار بهش گفته بودم که قبل رفتنش باید منو نابود کنه و حالا داشتم دردِ زدن زیر قولش رو من میچشیدم.
فضیلت حالمو که دید نذاشت برم. کشوندم داخل اتاقش و یه چای داد دستم. از سرما پوستم شروع کرده بود به سوختن و نمیتونستم خوب حرف بزنم. وقتی بهم گفت چی شده سعی کردم براش توضیح بدم ولی اخرش داشتم تو بغلش زار میزدم که: منو نمیبخشه. هیچ وقت نمیبخشه.
وقتی به زور بهترم کردن و برگشتم اتاق خودم، کلافه بودم و‌ فقط میخواستم بخوابم. فقط قبلش یه سر زدم بیان و کامنتِ آذین رو دیدم. با هر خطش بیشتر و بیشتر تعجب میکردم و آخرش، هرقدرم که خرافات باشه، اونو جوابِ خدا به دعام دیدم.
بعد میدونی چی یادم اومد دوست گذشته؟ یادم اومد که هفت ماه منو تهدید به خودکشی کردی و من تمام مدت بغض و استرس داشتم. یادم اومد که من هزاربار بهت گفتم برو و خودت نرفتی. یادم اومد که تو بهم گفتی حق ندارم به خودم حق بدم. حق ندارم از خودم دفاع کنم. و دفاع نکردم و گذاشتم هرچی میگی بگی. بعد گفته هات باورم شد. بعد به بقیه گفتم که به من حق ندن.
دوستِ گذشته، حتی برای قاتل ها هم وکیل میگیرن.
دوستِ گذشته، میدونی چیه؟ حالا که رفتی، رفته بمون. یادگاری ات تو قلبم عذاب وجدانِ ابدیه. نفرتته و هرگز نمیبخشم ات. ولی اگه مغزم بکشه، اگه دلم بکشه، اگه تنم جواب بده، میخوام به خودم اجازه بدم از خودم دفاع کنم! میخوام به خودم یکم حقی رو که حرومش کردی رو بدم.
بذار بهت بگم که دروغات رو خیلی دوست داشتم، ولی کاش نمیگفتی که اصلا تو زندگیم راهت نمیدادم. با دروغ اومدی و با نفرت رفتی. خوش بخت و خوش حال باشی. خیلی دوسِت داشتم.

+ادامه مطلب یه یادداشته برای آذین. 

ادامه مطلب


انگار دیگه منو نمی‌بینی. انگار دیگه صدام رو نمی‌شنوی. انگار با خورده‌شیشه‌های رابطه‌مون تنهام گذاشتی تا بمیرم. من هنوز دارم با دستای زخمی جمعشون می‌کنم و تو دیگه نیستی که نشونت بدم. 
باد میاد. سردمه. تو لباسم جمع میشم و لبم رو‌ گاز می‌گیرم و می‌جوم. به پشت می‌افتم رو زمین و به تصویر مات ستاره‌ها خیره می‌شم. سایه کارهایی که برای دانشگاه باید می‌کردم رو افکارم افتاده و سنگینشون کرده ولی تمرکز کافی برای رسیدگی بهشون رو ندارم. گیجم و‌ نمی‌خوام ت بخورم. 
قبل تو اصلا نمیدونستم میشه یه دوستی انقدر پررنگ باشه و حالا نبودنت هزاربرابر بیشتر به چشم میاد. ما دوست نبودیم. ما. مای لعنتی. الان دیگه ما نیست.
وانمود میکنی نیستم. پیامام رو جواب نمیدی و بهم سر نمیزنی. وجودم رو پاک کردی و من بیشتر و بیشتر سقوط میکنم. دستم به هیچ جا بند نیست، کسی بالای چاه نیست. من سقوط میکنم همونطور که نگاهم خیره به ستاره هاست.
 

+ قبلا جیغ میزدم، فریاد میکشیدم و غمم رو با نوشتن های طولانی خالی میکردم. الان فقط میشینم و بغض میکنم. درد تو بدنم میدوه و من هیچی نمیگم. فقط روبروم رو نگاه میکنم. میخوابم. بیدار میشم. میخورم. میرم. میام. اون هنوز اونجاست. پیش منِ تنها، تا چشمام کار میکنه هیچکس نیست. صدام تو دنیام میپیچه. انگار رو‌ گِلِ سرد دراز کشیدم و نمیخوام بلند شم. میترسم که چشمام رو ببندم.


افسردگی اینطوریه که ممکنه سر گم شدن یه گوشواره یک ساعت هق هق کنی.‌ ممکنه روزی هیجده ساعت بخوابی. خودتو قایم میکنی، از خودت خجالت میکشی. یه اتفاق بد کوچیک برات میشه نماد خرابی دنیا. خوبی ها رو نمیبینی، درک نمیکنی. هیچی خوشحالت نمیکنه، همه‌اش گرفته ای. گاهی وقتی لبت به لبخند کش میاد، احساس میکنی ماهیچه های صورتت کش اومدن. وقتی گریه میکنی دلت نمیخواد تمومش کنی، احساس میکنی میخوای تا جون تو بدنته زار بزنی. بعدش دلت میخواد درد تحمل کنی. چون احساس میکنی همه چی بده و این همه چی تقصیر توئه. حتی اگه هیچکار نکرده باشی. عصبی و مضطربی. شبا کابوس میبینی. هیچ امیدی به اینده نداری، همیشه بدترین اتفاقات ممکن رو تصور میکنی. احساس میکنی همه ازت متنفرن، خودتم از خودت متنفری. بیخودی با صدای بلند گریه میکنی.

بعضی وقتا احساس میکنم افسردگی درون من یه موجود زنده ست که از داخل انگشتاشو فرو کرده تو گوشتم و اونا رو میکنه و‌ جدا میکنه و میجوه و تف میکنه. 

+پست قبلی افسردگیم بود که حرف میزد. اینجوریه. به خاطر یه لک روی پالتو احساس میکنی دنیا خراب شده. و واقعا این احساسو داری، واقعا و با همه وجودت. از سر لج نیست، از سر بدگویی نیست. واقعا اینطوری میبینیش. و هیچکسم نیست که درکت کنه، بفهمه عمق دردت چقدره.


فک کنم پالتوی ابی بلند قشنگم رو خراب کردم. میدونید چرا؟ چون قوانین طبیعت فقط تا وقتی درست عمل میکنن که من لازمشون نداشته باشم. 

تا دو سال دیگه پول خریدن پالتو ندارم و همینجوریشم باید دو سه ماه پول جمع کنم شاید بشه لپ تاپم رو درست کرد.‌ و فکر مریض احمقم گم کرده که چطوری شاد باشه یا بخنده، چون قرصای مریض احمقش تموم شدن و‌ خسته شده از بس نسخه چندبار مصرف شده برده و بهش فقط یه برگ دادن.‌

اصلا گشنمه! اصلا هوا سرده! هم اتاقی دارم! رو‌تختیم کثیفه! همه چی بده! همه چی بده! 


از هیجان فقط تونستم از پای لپ تاپ بلند شم تا اینو بنویسم. میخوام یه حماسه رو براتون تعریف کنم. یه اعلان جنگ! 
داستانِ تایچی و آراتا و چیهایای انیمه چیهایا فورو. *اسپویل هم داره.* 
که یه تاریخ طولانی و مهم باهم دارن، که من الان نمیخوام بگم. 
چیهایا هیچ وقت تایچی رو نگاه نمیکنه. انقدر به بودنش و حضورش عادت داره که خودشم نمیدونه تایچی چقدر براش مهمه. نگاه چیهایا همیشه به اراتا بوده. اراتا که تو کاروتا تقریبا از همه کشور بهتره و کاروتا رویای چیهایاست. رویایی که اراتا بهش داده. پس اراتا یجورایی براش خدای کاروتاست. کاروتا که همه زندگی چیهایاست. 
ولی تایچی همه نگاهش به چیهایاست. چیهایا برای اراتا شروع کرد به کاروتا بازی کردن و تایچی برای چیهایا. تایچی. تایچی مغرور تخس که نمیخواد به روی کسی بیاره که داره از نداشتن چیهایا میمیره. داره از نگاهای چیهایا به خداش، اراتا، میمیره. تایچی همشو جمع کرد، همشو.‌ تمرین کرد و تمرین کرد. قوی بود و قوی تر. همه میدونستن، همه میفهمیدن جز خود این سه تا. 
تا اون روز هیچکی تایچی رو یه ادم قوی تو کاروتا حساب نمیکرد. تایچی یه فرد متوسطی بود که بود. همه میگفتن اراتا استاد(بهترین بازیکن مرد) اینده ست و چیهایا کویین(بهترین بازیکن زن) اینده. 
و بعد یهو، ما تایچی رو داشتیم که رسید به فینال یه تورومنت بزرگ. چشم همه از حدقه درومده بود. هیچکس باورش نمیشد. ولی اعضای انجمن کاروتاشون میدونستن که تایچی با بدشانسی و مهارت خودش رسیده به این نقطه. 
و از همه مهمتر چیهایا بود که باورش نمیشد که قراره با تایچی تو فینال بازی کنه. 

ادامه مطلب


باید میفهمیدم. این همه تلاش بی فایده بود. امیدی به نجات یا درمان من نیست. فقط باید بپذیرم که هیچ وقت عادی نمیشم. هیچوقت سرما ترکم نمیکنه. هیچ وقت احساس امنیت نمیکنم. 
من یه زندگیِ از دست رفته ام و باید این رو بپذیرم. 
نی ساما امروز فضیلت منو تکیه داد به خودش و نوازشم کرد. اولش حس خوبی داشت ولی بعدش همه خاطراتم با تو با جزئیات از جلوی چشمم گذشت‌. سینه ام سنگین شد و فهمیدم تا که خرخره تو گل و‌ لای فرو رفتم. جای نفس کشیدن نیست. این یه پایانه، باید دست و پا زدن رو تموم کنم. 


امشب یاد اون صحنه ای افتادم که اردلان با چشمای خونِ خیس ولو شده بود و چیز زیادی تنش نبود. سیگار میکشید و روی پای خودش خاموششون میکرد. چهره‌اش حس خاصی نداشت. نه، حتی درد اینم باعث نمیشد درد بزرگتر درونش برای یه لحظه ساکت بشه. 
والرین این وسط زنگ زده بود و اولش خوب بود. اردلان با محبت عمیقی که بهش داشت جوابشو میداد. مثل همیشه. بعد والرین یهو تلخ شد و حرفای تندی زد. اردلان به روی خودش نیاورد.‌ چیزی نگفت. گذاشت بگه. تموم که شد چشماش رو‌ بست. جایی نداشت که بره، حرفی نداشت که بزنه. تنها چیزی که براش مونده بود رایحه ای بود که روزها ازش دورش کرده بودن. شماره اش رو‌ گرفت و به خودش پوزخند زد. میدونست که رایحه این دست اون دست میکنه. 
گوشیش رو پرت کرد یه گوشه. ولی رایحه اومد و اردلان همه چی رو ریخت سرش و رایحه گذاشت. خوشحال بود که میتونه کمکش کنه. 

امشب یاد این صحنه افتادم نی ساما. امشب یاد این صحنه افتادم اردلان. و قلبم تیر کشید، یه چیزی درونم سوخت. و‌ حالم از مرگ بدتره. یخ کردم و فکرهای ازاردهنده تمومی ندارن. شما دو نفر.
این یه مرگ تدریجی لعنتیه که من دارم میکشمش و دیگه مهم نیست که حقم هست یا نه.


عود، چای، دختر پرتقال. 
تابستونم رو اینجوری گذروندم. اتاقم رو به سلیقه خودم چیدم به این امید که زندگیم رو هم همینجوری بچینم. سخت، طولانی، با کمک مامان و بابا.‌ 
خوش گذشت؟ الان دیگه نمیدونم. الان که بهش فکر میکنم، خیلی تنها بودم. فکر کنم خوش هم گذشت. 
الان داره بهم خوش میگذره؟!
شک دارم که بدونم شاد بودن یعنی چی. تو گوشه ذهنم همیشه چند تا دغدغه هست که نمیذاره راحت و‌ بیخیال باشم. 
ولی مثل همیشه باید تلاش کنم که خوب باشم. که صداشون رو نشنوم. باید خودمو اجبار کنم به اینکه حالم خوب باشه. 
نمیدونم چند روز دیگه زورم به خودم میرسه ولی یه انتهایی براش هست. دارم تحلیل میرم. اگه هیچی عوض نشه، میدونم که نهایتا تسلیم میشم.‌


Welcome to the show - Adam Lambert ft. Laleh

 

امروز به این گوش میکردم که از پیش‌دانشگاهی تا حالا تو حافظه‌ی گوشی‌هام مونده. و همه اون روزهایی برام تداعی شد که از سرویس جا میموندم و دستام رو فرو میکردم تو جیبم و اینو با خودم میخوندم و پیاده میرفتم مدرسه. هنوز احساس ناامیدی و تنهایی و ترسِ اون روزهای کذایی رو یادمه. 


هوا سرد بود و برگ‌های خشکِ خیس‌شده رو لگد میکردم. هوای بوی رمان‌های خون‌آشامی میداد و شاید اگه دقت میکردم دم یه گرگ رو میدیدم که سریع از لای درخت‌ها رد میشه. 

یکی از هم اتاقیام عاشق شده. من نگاهش میکنم و کیف میکنم و غبطه میخورم. گلدون خریده که برای تولد اون توش گیاه بکاره. تعریف میکنه که چطور دست هاش رو مشت میکنه تا دستای اون رو نچسبه. چشماش وقت حرف زدن راجع بهش برق میزنه و تن صداش اهنگین میشه. و اون، هنوز حتی نمیدونه.

کاش عاشق میشدم. دلم میخواد یکیو داشته باشم که بهش محبت کنم. احساس میکنم یه عالمه عشق درونم دارم که منتظر خرج شدن اند. ادمشو ندارم. به عشق تو یه نگاه هم اعتقادی ندارم. اسب سفید هم نمیخوام. من به شوهر احتیاجی ندارم. دلم میخواد یکی رو پیدا کنم و انتخابش کنم و پای انتخابم بمونم هرچقدر هم که سخت باشه. دلم نمیخواد بهش بگم دوست پسر، شوهر، یار یا شاهزاده. میخوام اون باشه و انتخاب من باشه هرچند اگه مال من نشه. 

عنوان یه دیالوگ از یه فیلم خون اشامیه، توایلایت. فکر کنم حال این روزای منم همینه. حالا هرچقدرم تو کافه فلسفه بگن عشق توهم مکتب فکری رمانتیسیسمه. هرچقدر هم بگن عقل توش نیست، روانشناختی نیست، واقعی نیست. ایده قشنگیه هرچند که سختمه باور کنم که قلب سردمو یکی بالاخره یه روز گرم میکنه. راستش میترسم توانایی دوست داشتن یا عاشق شدن رو نداشته باشم. میترسم هیچوقت اسمشو ندونم و صداش رو نشنوم. 

به پسری فکر میکنم که تو خیابون داد زد: خانم دوست پسر نمیخوای؟ 

دلم میخواست بهش بگم: خیلی میخوام! ولی تورو نه.

نگفتم. نمیخواستم حالشو بد کنم. فقط کلاهمو کشیدم پایینتر و قدم هام رو تندتر کردم.

christina perri - a thousand years


از اخرین داستانم خوشش نیومد. یکم چیز میز به عنوان دلیل مِن مِن کرد ولی مسئله این نبود. فقط دیگه چیزایی که توی من دوست داشت رو نمیدید. دیگه از داستانام خوشش نمیومد، دیگه از بحثام راجع به کلمات خسته شده بود. از باورم به چیزای غیرواقعی متنفر شده بود. دیگه هیچ کدوم از چیزایی که بخاطرشون بهم گفت بیا دوست شیم رو دوست نداشت. حرفاش بوی نفرت میدادن و نمیخواست قبولش کنه. کاراش تایید کردن نفرتشو و اون بازم قبول نکرد. رفت و قبول نکرد.
اخرین داستانمم دوست نداشت و داستان ما تموم شد. و من هنوز باور دارم که میشه ادامه ای داشته باشه و گمونم اینم یه چیز غیر واقعی دیگه ست.


اردلان بیا. داره دیرمون میشه، سنمون داره خرج میشه. بیا میخوام تا اخرین روز عمرم بیشتر دوست داشته باشم. میخوام درد دوریتو بکشم، باهات قهر کنم، بهت تیکه بندازم، بغلت کنم، ببوسمت. اردلان میخوام همه کارای دنیا رو با تو تجربه کنم، پس زودتر بیا، که وقت کنیم حداقل یکمشون رو انجام بدیم. تو خیابون ها بدویم و داد بزنیم، بعد تاتر تا صبح پارک دانشجو بمونیم و برای ادمای هیزش زبون دربیاریم. من با تو دیگه از کنکور ارشد نمیترسم، من عاشق مردنم وقتی پیشتم.


این موزیک کره‌ایه. من عاشقشم. عاشق اینم که چطور آروم شروع می‌شه و با سروصدا تموم می‌شه. عاشق اسمشم. عاشق دودودورودادای وسطشم. عاشق اینم که منو یاد دخترای موکوتاه با دامن های تا وسط ساق پا میندازه. منو یاد رژ قرمز میندازه و ادمای تو فکرم باهاش میرقصن. 
برای همین میذارمش اینجا.

BtoB - Blue Moon


هیچ وقت خودمو اینجوری نمیدیدم که هیتر پیدا کنم. الانم که هیتر دارم نمیدونم چرا. نمیدونم برای چی. بعدش انگار یه سدی شکسته باشه بقیه هم شروع کردن و گفتن. بد گفتن راجع به کسی که بقیه هم راجع بهش بد میگن راحتتره. پر از حس بد شدم. یکی دو روز هیچی نمیفهمیدم. از همشون بریدم، گوشیمو خاموش کردم. گلدوزی کردم و اسم بی تو بی رو دوختم وسطش. زدمش دیوار. براش خوشحال شدم. فکر کردم اماده ام که برگردم ولی حتی دیدن اسمشون هم حرفاشون رو یادم مینداخت، لحناشون که مثل لبه تیغ سرد و گزنده بودن. 

بیشتر و بیشتر فرو رفتم تو خودم. شعار جدیدم رو تکرار میکردم؛ "وحشت نکن که زیاده، فقط دونه دونه انجامشون بده." دریم کچر درست کردم و درست کردم. فکر کردم اگه درستشون کنم و کارام تموم شن احساس بهتری پیدا میکنم. ولی حالا اتاقم پر از پر و مهره و نخ و یه مشت تور نصفه بافته شده ست و حس های بدم تکثیر شدن. 

شاید باید یه بار دیگه برمیگشتم به اون وبلاگ قدیمی عزیزم که بفهمم دیگه کارم باهاش تموم شده و اونجا مرده. جایی که دیگه مردنم توش ثبت نمیشه. 

من خودمو گم کردم. نمیدونم کیم و از کجا اومدم. حتی نمیدونم کجا میخوام برم. نمیدونم چی به صلاحمه و باید چیکار کنم. حتی درست کردن دفتر درمانم رو هم متوقف کردم. الان تنها کاری که برای خودم دارم میکنم اینه که قرصامو هرشب میخورم. اونم نصفه نیمه، چون صبحاش رو نمیخورم. 

فردا بهتره که برم دکتر ولی دلم نمیخواد. دلم نمیخواد از خونه برم بیرون. نمیخوام کفش بپوشم. اتاقم خیلی غمگینه ولی حداقل هیچکی توش نگام نمیکنه. دیگه نمیخوام بتونن پیدام کنن. نمیخوام بدونن حالم چطوره. نمیخوام بفهمن دارم چیکار میکنم. باید پست گذاشتن تو کانالم رو تموم کنم. 

دلم نمیخواد ببینمشون. 


شاید باورتون نشه ولی نسبت به پست قبلی حالم کاملا عوض شده و دوباره خوبم. همینه دیگه. مودی بازی درمیارم و به خود دیروزم زبون درازی میکنم. باز فردا افسردگیم گل میکنه و به خود دیروزم میگم کور خوندی!

خب این چند روزه اسمشون فورجه بود، ولی در واقع من کلی کلاس پیچوندم و اومدم خونه و بجای درس خوندن، کلی گلدوزی کردم و کلی دریم کچر ساختم. حتی یکمم اسکرپ بوک اکسو رو پیش بردم. و اوه، Gravity falls دیدم. من از ریک و مورتی خوشم نیومد ولی عاشق گرویتی فا شدم. داستان هیجان انگیز و منسجم، بدون سیزن سازی های اضافه. توش حتی به انیمه هم احترام گذاشتن و پر از ریزه کاری های ظریف به سبک انیمه بود و پسر، عاشق کرکترهاش شدم. و با وجود نمره بالاش بیخود زیادی کشش ندادن و همونقدری ساختن که نه خیلی فشرده باشه نه خیلی کش دار، درست به اندازه! 

من عاشق کرکتر میبل بودم. شاید چون اون یجورایی من بود ولی منی که افسردگی نگرفته، منِ ناامید نشده. منی که همه دوسش دارن. منی که یه برادر خوب داره. 

البته خب منصف باشم منم دوازده سالگی اون جوری بودم. (گاد دمن، حتی ارتودنسیم داشتم.) من به تعداد سوئیتر های میبل جورابای رنگی رنگی م دارم و ده تایی اسکرپ بوک درست میکنم :)))

خلاصه که این شما و اینم عشق من میبل، چه شبیهش باشم چه نه. برای اشنایی باهاش سریالو ببینید و مطمئن باشید که میرزه:

خلاصه اولین دریم کچرم رو بالاخره فروختم. به یه دوستی که برخلاف همه ی دوستای دیگه ام حاضر نشد دریم کچرش رو رایگان قبول کنه. و با پولش و مقدار دیگری از پول هام لپ تاپم تعمیر شد. اورانوس بالاخره برمیگرده پیشم، هرچند هاردش پاک شده و ارشیو فیلم هام نابود شده، ولی مطمئنم حافظه اش منو یادش میاد. چون ما بهترین دوستای هم دیگه ایم. 

هنوز واشی مشکی رنگ کمیاب قشنگم مفقوده ولی مطمئنم پیداش میکنم. یا تو اتاقه یا خوابگاه. 

هنوز درس نخوندم و فردا هم میخوام اپیزود جدید دکترهو و دراکولا ببینم، ولی یه کاریش میکنم. هنوز دو سه روزی باقی مونده. 

یه قاشق چوپر (کرکتر وان پیس) پیدا کردم و خریدم. میتونستم برای الهام سان هم یکی بخرم ولی هنوز از دستش دلخورم پس اینکارو نکردم. بالاخره منم باید یه جوری ناراحتیمو ابراز کنم، رایت؟

جا قرصی کیوت خریدم برای قرصای افسردگیم. روش خرس داره و منو یاد کیم جونگین میندازه. 

دو تا ست خودکار اکلیلی خریدم، دو جفت جوراب که یکیش توتورئه، دو تا مداد ارایشی که به درد نخور از اب درومدن ولی اشکالی نداره چون گرون نبودن، و یه قرقره کامل ربان نعنایی برای بسته بندی دریم کچر ها. 

پس خیلی خوشحالم^^

جوراب ها و واشی ها، سریالای فانتزی جدید، انیمه های ورزشی و امتحان های فلسفه.

زندگی مثل قبله و هر از چند گاهی مثل امشب من حالم خوبه!

Coldplay - Hymn for the weekend

حال ندارم براتون اپلود کنم، خودتون دانلودش کنید دیگه :)))


امروز میتونست یه روز قشنگ دیگه باشه. با افتاب بیجونی که از پنجره ها روی فرش میفته و صدای کلاغ ها روی چنارهای بی برگ، یه روز ساکن ساده ی دوست داشتنی.

ولی امروز پر از تنشه. لرزش مولکول های هوا حس میشه و قلب ها تند میزنن. چون ممکنه خیلی زود این روز ساکن به اتیش کشیده بشه و ما به خاطر تصمیم هایی که بقیه تو جاهای دیگه ی دنیا میگیرن بی گناه بسوزیم.

#من_از_جنگ_وحشت_دارم


اول از همه اینکه اگه استاد شم قطعا استاد فلسفه میشم^_^ فلسفه ساما عشق منه . هرگز بهش خیانت نمیکنم.

من بجز فلسفه ساما فقط راجع به اکسو و بیتوبی و انیمه میتونم وراجی کنم و فکر نکنم کسی بخواد سر کلاس اونا بشینه:)))

تازه فلسفه رو خوب توضیح میدم، جدی میگم! اخه فلسفه اصلا سخت نیست فقط بیان کتاب ها پیچیده است، من اون گره های کتاب ها رو باز میکنم و صاف و صوف تحویلش میدم^^

بعدش اینکه اولین جلسه که رفتم سرکلاس بهشون میگم که ببینید بچه ها، من فلانیم. من نیومدم اینجا مچتون رو سر نیم نمره بگیرم و شب امتحان گریه تون بندازم. اومدم دور همی یکم فلسفه یاد بگیریم^^ پس اصلا برای امتحان و نمره نترسید.

بعدشم اینکه حضور در کلاس مهم نیست ولی باشین بهتره چون گوش کنید خیلی راحتتر یاد میگیرین.

بعدشم پنج نمره کار کلاسیه، اینجوری که باید بیاید چند دقیقه خیلی کوتاه نظرتون رو راجع به یه چیزی بگین. اون چیز میتونه یه موزیک، یه موزیک ویدئو، تاتر، کتاب، فیلم، سریال یا حتی یه شعر باشه. اخبار هم حسابه. مهم نیست کدومش. مهم نیست چی میگین. فقط نظر شما باشه. نگید خوب یا بد بود. بگید این ویژگی رو داشت به این دلیل.

سر این تمرین همتون نمره کاملو میگیرین. فقطم میخوام بهتون یاد بدم که یکم تحلیل کنید. چون فلسفه به ما تحلیل کردنو یاد میده.

پنج نمره میانترمه. ولی میان ترمم به این صورته که به تعدادی از چیزایی که تو درس دوست داشتن به سلیقه خودشون برام بنویسن. مهم نیست چی باشه. 

اونم همه میگیرن. اینجوری شب امتحان هیچکی نگران افتادن نیست. امتحانمم راحت میگیرم و فقط جوابای جزوه رو نمیخوام. حتی اگه از خودشون یه جواب معقول بنویسن قبول میکنم. برای نمیدونم هم نمره میزارم. 

خلاصه یه کاری میکنم همشون هم تحلیل یاد بگیرن هم فلسفه هم نمره کامل بگیرن^^


یه‌نفر تو خونه منه که نمی‌دونم از کجا آمده. یروز صبح بیدار شدم و اون تو آشپزخونه بود، بهم لبخند می‌زد و برام کلوچه می‌پخت. گفتم:″ببخشید، شما؟″ گفت:″ببخشید، کلوچه دوست نداشتی؟″ گفتم:″مسئله اون نیست.″ گفت:″نمی‌خواستم بیدارت کنم. ازینا بخور، حالت بهتر می‌شه.″ و بعد بهم کلوچه تعارف کرد.
خوش‌مزه بودن. صدای غورباقه‌ها از حیاط پشتی می‌اومد، با خودم فکر کردم؛ ″نکنه اونا هم کلوچه بخوان؟″
یه‌نفر بهم لبخند زد و گفت که نگران نباشم، برای اونا هم می‌بره.
من و یه‌نفر داریم باهم زندگی می‌کنیم و همه‌چی بهتر شده. من سال‌هاست روی این صندلی نشستم و کلوچه می‌خورم و به صدای غورباقه‌های حیاط‌پشتی گوش می‌کنم. 


من یه دختر با کت بلند آبی روشن و شالگردن پهن خاکستری ام. کلی چیز هست که میخوام یاد بگیرم و بقیه عمرم رو دارم که برای این یاد گرفتن ها خرج کنم. کلی احتمالات خوب جلوی پام قرار گرفته و قراره بگیره، و دوست داشتنی ترین لپ تاپ، هدفون، هارد و قلم نوری دنیا رو دارم. اسماشون به ترتیب اورانوس، هرمس، حلقه زحل و مارسه. میتونم به اکسو و بی‌توبی عزیزم گوش بدم و برم دنبال چیزایی که دوست دارم.
من خوشحال و خوش بختم و در ضمن، امتحان امروزم رو هم بدون اینکه برای خوندنش تلاش خاصی بکنم بیشتر از بیست میشم.ヽ(*⌒∇⌒*)ノ


دلم میخواد اینو بنویسم چون میخوام به اونایی که مثل چند سال پیش من، نمیدونن این مسئله چقدر مهمه، کمک کنم تا بدونن. 

افسردگی یه بیماری کاملا جدی و مهمه. افسردگی یه حالتی از غم نیست، یه بیماری کاملا فیزیکیه و علائم فیزیکی هم داره. هرچند که تاثیر روانیش خیلی بیشتر و مخرب تره. پس به چیزایی که میخوام بگم خواهش میکنم توجه کنید و دنبال راه هایی برای انجامشون باشین، دقیقا مثل وقتی که نمیخواین سرما بخورین، ولی خیلی واجب تر. سرماخوردگی ده روزه خوب میشه ولی افسردگی موندگاره. پس خواهش میکنم به سلامت روانتون توجه کنید. 

من دارم با این بیماری دست و پنجه نرم میکنم و میخوام یه سری راه حل که به من کمک کرده براتون لیست کنم. میتونید امتحانشون کنید. حتی اگه مشکلی ندارید بخونیدشون و چندتاشون رو اجرا کنید. هیچ کدوم مضر نیستن. میدونم ممکنه حس کنید که نمیخواید بهتر بشین،ولی وقتی شروع کنید حستون بهتر میشه. خواهش میکنم، تسلیم نشین، تلاش کنید. 

1. ارتباطتون رو با کسایی که بهتون حس بد میدن، کمتر کنید! و از این بابت عذاب وجدان نگیرین. اونا ممکنه بهترین ادمای دنیا باشن، و نمیگم که فراموششون کنید یا در حقشون کار بدی انجام بدین، فقط ارتباطتون رو کم کنید تا اسیبشون کمتر بشه. یا در مواقعی باهاشون ملاقات کنید که در وضعیت روانی خوبی هستید. وقتایی که شکننده اید ازشون اجتناب کنید. شما حق دارین حضور ادم ها رو تو زندگیتون کنترل کنید. شما با ارزشید،حداقل اندازه ی زندگی خودتون ارزش دارید. اون زندگی شماست، برای خودتون خرجش کنید!

2. یه لیست از موزیک های مثبت و موزیک هایی که باعث لبخندتون میشن درست کنید. سر صبح موزیک های شاد گوش کنید. موزیک هایی که حالتون رو بد میکنند پاک کنید. جرئت داشته باشید که چیزایی که به گذشته های تلخ ربطتون میدن رو بریزید دور. شما به اونا احتیاج ندارین. 

تاکید میکنم، زندگیتون رو کنترل کنید. 

3. اگر اعتقادات مذهبی دارین، بهشون چنگ بزنید. نمیگم شیوه ی زندگیتون رو عوض کنید. فقط دارم میگم احساس وصل بودن به یه منبع بالاتر بهتون حس خوبی میده و برای روانتون مفیده. میتونید برید کلیسا، یا زیر لب یه دعای ساده بخونید. میتونید بعد غذا یا قبلش تشکر کنید. میتونید کتاب های مذهبی ادیان مختلف رو امتحان کنید. روی متن هایی از ادیان که انرژی مثبت میدن و از ابعاد خوب دنیا حرف میزنن تمرکز کنید. مثل این ایه از انجیل که میگه: در را بزنید، باز خواهد شد. بخواهید، اعطا خواهد شد. یا یه همچین چیزی بود؟!

4. یه سریال کمدی شروع کنید. فرندز، بیگ بنگ تئوری، یدونه ازون سریالای طولانی بامزه که باعث میشه برای چند دقیقه حواستون پرت بشه و بخندین. مهم نیست اگه فقط یه راه فرار موقتیه، هرچیزی که باعث میشه بیشتر از قبل تو غم فرو نرین،گزینه خوبیه!

5. اگر اخبار اذیتتون میکنه، دنبالشون نکنید! این روزا همش حرف از جنگ  و وضعیت اقتصادی بده، باور کنید اگر شما هم همه اش رو ندونید یا بدونید وضعیت مونه. اگه برای کار خاصی لازمشون ندارید و اذیتتون میکنن، ازشون فاصله بگیرین، هیچی نمیشه!

6. از لذت های ساده ی حتی چیپ، پرهیز نکنید! اشکالی نداره که اهنگایی گوش کنید که شاید چیپ باشه. دیدن فیلمای کمدی و عاشقانه با نمره های پایین اوکیه. خوندن فن فیک و رمان اشکالی نداره. اینارو از خودتون نگیرین. شاد باشین، به هر قیمتی! ارزش اونا به حسیه که به شما میدن. ارزش شما با خاص بودن و بالا بودن نمره ی فیلمایی که میبینید بالا و پایین نمیشه.

7. ارتباطتون رو با خانواده یکم بهتر کنید. خیلی سخته، برای من خیلی سخت بود. ولی اشکال نداره، تلاشتون رو بکنید. میدونم بعضی وقتا و با بعضی افراد ناممکن به نظر میاد، ولی امتحانش کنید. به خواهر یا برادرتون زنگ بزنید و خیلی ساده از اتفاقات روز یا چیزایی که اذیتتون میکنه حرف بزنید. من خیلی یهویی زنگ زدم خواهرم و گفتم دوستم بهم فلان چیزو گفته و ناراحتم کرده. خواهرم که همیشه مسخره ام میکرد و گاهی باعث میشد بخوام خودمو بزنم، اون روز خیلی ساده با یکی دو تا جمله حالمو کاملا خوب کرد. فقط میخوام بگم، پیدا کردن یه دوست تو کسایی که خیلی وقته میشناسینشون خیلی راحتتره. سعی کنید خود واقعیتون رو بهشون ابراز کنید و ایراد های اونا رو بپذیرید و روی ویژگی های خوبشون تمرکز کنید. سخته ولی خیلی کمک میکنه، باورم کنین.

8. ویژگی های خوب خودتون رو ردیف کنید. از ظاهری گرفته تا رفتاری. هرچیزی میتونه باشه. دستاوردهای خوبتون رو بنویسید. هرچیزی که باعث میشه راجع به خودتون حس خوب داشته باشین رو بنویسین و هی بخونیدشون. لباسایی که احساس میکنید بهتون میان بیشتر بپوشین. خودتون رو دوست داشته باشین، کسی باشین که دوسش دارین. وانمود کنید شخصیت اول یه رمانید. یا یه فیلم. شخصیت اول داستان خودتون باشین. خودتون رو ببوسید و از خودتون برای تلاشتون تشکر کنید. از خودتون عکس بگیرین و از کیوت و زیبا بودن لذت ببرین. از علایقتون لذت ببرید و از خودتون تشکر کنید که چیزایی که دوست دارین رو دوست داره!

9. ارایش کنید، به خودتون برسین. هر چیزی که بهتون حس خوبی میده یا اعتماد به نفستون رو بالا میبره خوبه. این اشکالی نداره با کسایی رفت و امد کنید که از شما تعریف میکنن. این مهمه که ادمای اطرافتون شما رو بر علیه خودتون نشورونن!

10. یه کار هنری ساده انجام بدین، خلق کنید! گلدوزی، اشپزی، درست کردن یه کارت برای یه دوست، کادو کردن یه هدیه، نوشتن یه متن خوب. نقاشی های کوچولو کنار جزوه! مهم نیست چی باشه، خلق کردن و ساختن حس خوبی میده. مهم نیست که توش خوب هستین یا نه، نذارین تو برنامه، فقط یکیشو انجام بدین!

11. فعالیت فیزیکی خوبه، لش کردن تو تخت اشکالی نداره! 

12. این لینک رو ببینید: 

https://www.youtube.com/watch?v=Wp2TUPo5W0c

13. به یه تراپیست مراجعه کنید، ولی نه هر تراپیستی! این دیگه پیش گیری نیست، مرحله ی درمانه. مشاور های بد، روانشناس هایی که بجای کمک اسیب میزنن، خیلی زیاده.  برین پیش یه تراپیستی که بعدش حس خوبی پیدا میکنید. انتخاب و پیدا کردن ادم مناسب خیلی سخته. 

14. از چیزای خوب کوچیک زندگیتون عکس بگیرین و جمعشون کنید و هرازچندگاهی مرورشون کنید.

15. راجع به سلامت روان مطالعه کنید و بهش اهمیت بدین!

 

+ بازم اگه چیزی به ذهنم اومد بعدا بهتون میگم. امیدوارم کمک کنه. 


تو روابط رمانتیک چیزی که برام مهمه اینه که بفهمیم این رابطه داره شکل میگیره، ببینیم که آجرهاش داره دونه دونه روی هم گذاشته میشه. بفهمیم چرا، حسش کنیم که چرا. عشق تو یه نگاه؟ وابستگی به خاطر رنگ چشم؟ نه نه. اینا واقعیت ندارن. اون چیزیه که از یه جرقه شروع میشه و اروم اروم شعله میگیره. بعد یهو میبینی که از درون گرمی و یخ های اطرافت آب میشن. و بعد جرئت میخوای که این گرما رو توی اون هم حس کنی. 

این بهترین نقطه مثبتی بود که call me by your name برای من داشت. 

فیلم س و ارامش تابستون رو القا میکرد و بهمون این حس رو میداد که داره بهشون چی میگذره. لازم نبود همه چی رو راجع به هم بگن تا بدونن. همدیگه رو درک کردن، وقتی با هم شنا کردن، حرف زدن و راه رفتن. مثل خنکای آب سر ظهر، مثل گذرا ولی دلچسب بودن تابستون ها. برای هم اومدن و رفتن، چیز موقتی که تا ابد یادشون میمونه، موندگاره.

و بعد زمستون براشون اومد. و همه چیز سرد شد. الیو کنار شومینه نشست، به یاد اتیشی که تو سینه داشت.  


خیلی کم سن بودم که ن کوچک رو خوندم. شاید یازده سالم بود یا کمتر. و عاشقش شدم. من عاشق جو بودم. عاشق لاری و موهای فر مشکیش بودم. چند بار خوندمش و شخصیت‌هاش رو نقاشی کردم. انقدر مرورش کرده بودم که حتی الانم بعضی از صحنه‌هاش رو حفظم. ادامه‌هاش رو هم خوندم ولی هیچ کدوم به پای کتاب اول نمی‌رسید. با اون صفحات اخرش، دیالوگ‌های جو و لاری وقتی از توی اینه بهم نگاه می‌کردن.

فیلمش رو دیدم ساختن. تریلرش راضیم کرده فعلا. لاری رو تیموتی ِ کال می بازی کرده. بهش میاد هرچند با لاری تصورات من فرق داره. جو هم همینطور. اِما واتسون جزو بازیگرایی که ازشون خوشم میاد نیست اما نقشی رو بازی می‌کنه که من تو کتاب از همه کمتر دوسش داشتم. صحنه‌های بازسازیش خوب به نظر میومدن، برای اومدن نسخه با کیفیتش ذوق دارم. میخوام با دوستای خیلی قدیمی بچگیم تجدید دیدار کنم. 


چند تا از دریم کچرهایی که درست کردم، دفعه بعد از دریم کچرهایی عکس میذارم که شکل ماه بافتمشون^^

 

               

 

 

 

گلدوزی برزیلی هم میکنم. گل هاش برجسته ان، تو عکس خوب نیفتاده. کیف های نمدی هم درست میکنم، این یکی رو برای قلم نوریم، مارس، دوختم. چند تا قشنگتر هم هست، بعدا عکساشون رو میذارم^^

 

         

 

 

عکس اسکرپ بوک اکسو هم به درخواست دوستان:))

اسکرپ بوک های دیگه ام دفعه بعد. دفتر انیمه و دفتر درمان و اینا =))

ادامه مطلب


یکی بود، یکی نبود. 
یکی بود که ته یه چاه خودش رو قایم کرده بود. اون چاه یه کتابخونه بزرگ و بلند بود. بالای چاه یه دایره بود که می‌شد از توش، آسمون شب و روز رو دید. و حقیقت اونجا بود، دنیای واقعی اون بیرون بود. ولی اون شخص نمی‌خواست بره بیرون. همون جا موند. هرروز خودش رو بین داستان‌ها گم کرد. شب‌ها کف زمین می‌خوابید، جایی شبیه قبر که بین خاک‌ها برای خودش کنده بود. سردش بود. 
پایان.


Truth is, I'm tired. My body isn't holding up. I feel broken and it seems like I can't do anything right. Problem after problem keeps coming at me. Keeps haunting me down. I force myself to keep telling my parents, I'm fine. I can't have them worrying about me all the time. 
I'm NOT fine. My body and my soul and my mind, they all are broken. They even doesn't work properly anymore. 
I hate upsetting people, so I have to smile and send cute things to them. They shouldn't feel my pain. They shouldn't get upset because of me. 
It's me. So simple, Sad. 

 

+ Me to my friends: its a beautiful day! Lets be happy! You're amazing. 
Me, deep down in my heart: crying on the floor. 
 

+ Me: *knee hurts, can't stand, have a cold, basically coughing to death*
My mom: Omg, I'm worried about you, are you ok? 
Me: yea mom. I'm fine. You're worried for no reason. Everything is fine. I'm not even that sick-
Me: *can't finish my sentence because of coughing* 
Me: *laughs stressful* told ya. I'm TOTALLY fine. 


تشخیص نمیدم که داشتن مسخره ام میکردن یا نه.

فقط دلم میخواد بشینم وصیت نامه ام رو بنویسم و یه برچسب خوشگل بزنم تهش و چشمام رو ببندم و لبخند بزنم و همین. 

چرا نمیشه همه اش؟ این دنیا دریای خونه. نمیتونم بیشتر از این توش بمونم، چرا درک نمیکنن؟ چرا تموم نمیشه؟  


به هرچی دلم بخواد ایمان میارم. هرچی دلم بخواد گوش میکنم. هرجور بخوام وقت میگذرونم. من دلم میخواد زندگیمو صرف چیزایی که خوشحالم میکنه، کنم. من میخوام بریزمش دور. وادفاک؟ دلم میخواد هدرش بدم. میخوام به روش مدی هدرش بدم. 
میدونی چرا؟ چون ایتس فاکین ماین. 
برام مهم نیست اگه وجودم هدر دادن وقت و هزینه و اکسیژن باشه. هل، بذار باشه. این سهم من از این دنیائه. چون من به دنیا اومدم. و نمیتونن این حقو ازم بگیرن. من به دنیا اومدم، و وظیفه ندارم مفید باشم. نه، ندارم! من فقط لازمه که برای خودم مفید باشم. 
زندگی سخته و من میخوام برای خوش گذروندن خرجش کنم. من احتیاج ندارم که بهم احتیاج باشه. فقط خودم به خودم احتیاج دارم و این کافیه. 
همین که زنده ام و ادامه میدم، کافیه. 
من کافیم.

کاش زودتر و راحتتر این حرفا رو میزدم. امیدوارم شما هم اینارو به خودتون بگین چون واقعیته. تو این دریای خون، برای دوست داشتن خودمون باید بجنگیم. 
بجنگید.


خوابتو دیدم. لاغر بودی، از من بلندتر. موهات مشکی بود، لباسات یجوری بود انگار بهم ریخته ای. انگار عادت نداری اینجوری لباس بپوشی. ته ریشم داشتی یکم، ولی بازم انگار عادت نداری داشته باشی. تو من بودی یا من تو؟ کی بودی اصلا؟ همونی نیستی که دو بار خوابتو دیدم؟ اردلان نیستی؟ واقعی نیستی؟

چقدر گیج بودی. چقدر بهم میگفتن واقعیت چیه و چقدر من باورم نمیشد. میگفتن میخوای بخاطر من بری و دیگه نبینیم. میگفتن بهم زل میزنی. هی انکار هی انکار، وقتی اومدم بیرون حجومش ریخت رو سرم. تو خیابون دویدم و میخواستم زنگ بزنم بهت. بهت بگم نرو. هیچ جا نرو. خواهش میکنم. 

وحشت همه وجودم رو پر کرده بود و تقریبا هیچی نمیدیدم. تا یه دستی جلوم رو گرفت و تقریبا پرت شدم تو بغلش. تو بودی. نمیخواستی بری. همه اش فرض بود. یا شایدم پشیمون شده بودی. مثل همیشه بودی، سرد و یکم بی توجه ولی چشمات انگار داشتن برام کتاب مینوشتن. انقدر تند تند حرف میزدن که بهم فرصت هضم نمیدادن. زبونت خیلی کم میگفت. پرسیدی: داری کجا میری؟ 

بعدش از خواب پریدم؟ بغلت چقدر خوب بود. من چرا اینجوریم؟ میشه صدات کنم اردلان؟ اردلان من چرا اینجوریم؟ چرا دقیقا جاهای خوب از خوابم میپرم؟

میگن ادم وقتی از خواب میپره که ذهنش خالی کنه که بعدش چی میشه، مثل مرگ. یعنی اردلان، من میدونم چطور عاشقت باشم. میدونم چطور وحشت کنم برای از دست دادنت، میدونم چطور دنبالت بدوم و گریه کنم، ولی حس تو آغوشت بودن انقدر خوبه که ذهنم مجبوره بیدارم کنه. 

قبلش رو یادمه. ونک قرار گذاشته بودیم. رفتیم تو یه پاساژ، دنبال یه مغازه خاص میگشتیم. میخواستی برای یه چیزی که به دوستت مربوط بود یه وسیله ای بخری. اولین بار بود دوتایی میرفتیم بیرون؟ جدای از اکیپ؟ همه کارات یجوری بود. انگار وقتی از رفتارام خوشت میومد یجورایی عصبی هم میشدی. با ذوق میرفتم دوتا بستنی برای جفتمون بگیرم. لبخند میزدی و چشمات عصبانی میشدن. 

چطور باید میفهمیدم ادم همیشه سردی مثل تو داره به چی فکر میکنه؟

چقدر با اردلان قبلی فرق داری. اون سرحال و شوخ بود، ولی صبر کن ببینم. فکر کنم من همین بلا رو سر اونم اوردم.

یعنی چی؟ یعنی قراره اذیتت کنم اردلان؟ میشه بیای و نری؟

میشه به ذهنم اجازه بدی تو بغلت موندن رو یاد بگیره و بیشتر راجع بهش خواب ببینه؟


چیزی که الان میخوام اینه که برم یه جای بلند و زیر آفتاب دراز بکشم و آسمون رو نگاه کنم. موزیک جدید مورد علاقه ام رو پخش کنم و دیگه به هیچی فکر نکنم. یا شاید هم به همه چیز فکر کنم. شاید برم یه جایی یکم بدوم، یا ته یه کافه ی شلوغ و پر از دود سیگار، بشینم و هات چاکلتم رو مزه کنم و یه کتاب فانتزی از دایانا واین جونز بخونم. تا سر کوچه برم پی دی اف انگلیسی یه کتاب ترجمه نشده اش رو پرینت بگیرم، سر راه برای خودم 400 گرم پاستیل بخرم و به ویترین پر از ماگ گالری ها زل بزنم. برای رفتن به فلان تاتری که میخوام حتما تنها ببینمش، پالت رژ جدیدم رو امتحان کنم. برم رو پشت بوم و برقصم، برای تولد خود جدیدم جشن بگیرم. چیز کیک با شمع هایی به شکل ابر. 


راجع به زخمایی که رو تنم میفته، مامانم مثل یه فاجعه برخورد میکنه: نکنه جاشون بمونه؟

برای من هیچ اهمیتی ندارن. تنم پر از جای زخمه، پاهام پر از جای شکستگی. دو کیلو اضافه وزن آخر دنیام نیست. 

کلا به نظرم ادما سر چیزای ساده ی بی اهمیتی شلوغش میکنن، دیگه حوصله ادا اطواراشون رو ندارم. 

با فاز خود تخریبی یکیشون و جوِ دنبال هنر بهتر بودن، هنرمند و فیلسوف نماهای مسخره. مغزمو میخورن، دنبال حقیقت برترین که حتی درکش نمیکنن. 

همه شون فقط منتظرن یکی بره برتر بودنشون رو تایید کنه، میخوان متفاوت باشن و از چیزایی که به نظرشون خوشایند نیست اعلام برائت میکنن، انگار براشون افت داره. بدون اینکه حتی سعی کنن درک کنن، همه چیز درست یا غلط نیست که هیچ، که هیچی درست و غلط نیست.

تا اینو درک نکنی هنوز اول راه فلسفه هم نیستی. احساسات خودشون رو زیادی جدی میگیرن و دنیا رو بر مبنای خودشون میچینن!

دیگه لیلی به لالای این موجودات نمیذارم. خودم برای خودم بسم، انرژی اضافه ندارم خرج مغز دیگران کنم، دیگه خودمو نمیتراشم تا کسی ازش تغذیه و رشد کنه. 

سر و ته منو بزنین ازم ادم محبوبی درنمیاد و نمیخوام وانمود کنم که دیگه اصلا برام مهمه. 

یکی از شلوغ بازیای که ادما درمیارن سر نیمه تاریک خودشونه. هر خواننده ای یه متن راجع بهش مینویسه و با سوز و گداز میخونه، اونم خواننده های راک یا گی یا عمیق یا ازین کوفت و زهرمارها. بلاگرا راجع بهش حماسه مینویسن، که چی؟ که چقدر بزرگ و مهمه که من یه نیمه ی بد دارم، من یه هیولام ازم فاصله بگیرین. 

جمع کنید فقط خب؟ دارین حوصله ام رو سر میبرین. تنها دلیلی که دوست دارین فکر کنید فقط شمایین که این ویژگی رو دارین اینه که دلتون میخواد خاص باشین. چشماتون رو باز کنید، خاص نیستین. همه این ویژگی رو دارن. انقد نگین من من. کسی الان نیمه بد نداشته باشه خاصه. میفهمی؟ ذات انسانیت توش شر داره.  

متنفرم ازینکه فرض دوستام اینه که من ادم خوبیم. گاهی حتی به عمد کارایی میکنم که به زور قانعشون کنم که خوب نیستم. شاید برای اینه که اون قانعم کرد که نیستم، هرچقدرم بقیه میگن اشتباه قانع شدی، دیگه به گوشم نمیره. چقدر راحتتره باور کنیم ادم بدی هستیم تا قانع شیم خوبیم، نه؟ اینو میدونم و قانع نمیشم. حالا دارم خودمم بقیه رو به زور قانع میکنم؟

مهم نیست. خوب یا بد، دیگه نه. از ادما خوشم نمیاد دیگه، مخصوصا از وقتی که رفتم تو یه دیسکاشن ازاد و باز نظر دادم و مردم نمیدونم مال کدوم کشور، ریختن سرم و باهام تند و بد حرف زدن. این فرهنگ این کشور نیست، مال انسانیته. این ذات بد و منتظر بودن برای دریدن بقیه ست، ثابت کردن درست و خوب بودن و خاص بودن  و داشتن دید بهتر خودمون به هر قیمتی. 

ادما اینن و احساس میکنم از همه شون کینه دارم.

+واقعا از بحث خوشم نمیاد.

+من خوب و محترم نیستم، نه خاصم نه حتی ادعا میکنم حرفام درستن. 


تو کتابی که دارم میخونم (فهم فلسفه: اندیشه معاصر نوشته پرایس) نوشته اضطراب آور ترین مسئله تو دوران جنگ جهانی اول این بود که خدای همه مردم یکی بوده و جبهه های مخالف، به درگاه یک خدای واحد دعا میکردن.:)))) پس دعا دیگه آرومشون نمیکرده. 

+ این اسکرین شات از فیلم دختر پرتقال رو داشته باشین، ولی فیلمشو نبینین، کتابشو بخونید. یا حداقل اول کتابشو بخونید :)))


وقتی راجع به نیچه میخونی، با خودت فکر میکنی، خب، این حرفش که رده، این یکی رو هم میشه رد کرد. چطور انقدر منفی به همه چی نگاه کرده؟ اوکی این و این هم مشکل داره. 

اون وقت میرسی به توصیف ابرمرد و برخلاف همه پیش زمینه هایی که داره بهت میگه که عقاید نیچه قابل اتکا نیست، درست نیست و کلی نقد میشه بهشون وارد کرد و نباید تاییدشون کرد و اینجور چیزها، علی رغم نفرتت از نیچه که باعث شده خاطرات سختش رو عقایدش تاثیر بذاره، میبینی که عه، چقد این ابرمرد ویژگی‌های جذابی داره، عه چرا ته دلم میخوام یه ابرمرد باشم؟ عه. ولی نباید به نیچه گوش کرد ها. اما.


تا حالا شده به یکی خیلی نزدیک باشین ولی اون حتی تو زندگیتون هم نباشه؟ حس عجیبیه. یجوریه انگار اون همیشه کنارت نشسته و در عین حال اصلا نیست. جفتتون نگران هم میشین و به خودتون اجازه نمیدین ابرازش کنید، چون در نهایت میشه یه تلاش زیرپوستی برای ثابت کردن برتری، من حرف اخرو زدم پس اون باید قطع کنه که احساس نکنه باخته.

باخته؟ تو منو رها کردی که بتونی به زندگیت برسی. زندگی که میگفتی من خرابش کردم، هیچ صبر کردی که ببینی تو چه بلایی سر من اوردی؟ نه. نمیخواستی بشنوی. بعد از همه ی این مدت فقط میخوای حرف بزنی. یه عالمه تحلیل تحویلم بدی و من تایید کنم که تو درست میگی و معذرت بخوام که اخرش بتونی بگی نمیبخشی.

میترسی از اعتراف به اینکه هنوز دوسم داری یا دیگه نداری، زیر بار هیچ کدوم نمیری. از اعتراف به همه چی میترسی از برگشتن به زندگی قبلیمون میترسی. برای همینه که گفتم Eternal sunshine of the spotless mind رو ببینی. شاید یاد بگیری که بعضی تکرار ها هرچند ناخوشایند، بعضی وقتا ارزشش رو دارن. که شاید ببینی و سعی کنی درک کنی، ولی نه. وقتی امروزم زنگ زدی فقط یه حداقلی رو میخواستی که ببینی زنده ام یا نه.

خیلی بی رحمی. خیال خودتو راحت میکنی و منو اشوب میکنی و قطع میکنی و میری که باز به زندگی شاد بدون منِت بپردازی؟ زندگی که توش گاهی یاد من میفتی در حالی که من هرشب خوابتو میبینم؟ نه. حق نداشتی انقد بی رحم باشی. برای همین بهت گفتم که اگه نمیخوای باشی حق نداری بدونی زنده ام یا نه.

تو بودی که منو ول کردی، من شاید بتونم هرازچندگاهی بهت پیام بدم چون این تصمیم من نبود، ولی تو نباید خبرمو بگیری. دیگه هیچ وقت تا وقتی که اعتراف نکردی. من بهت این اجازه رو نمیدم.


ازش متنفرم. ازینکه انقد رقت انگیزه متنفرم. از اینکه برام قابل احترام نیست متنفرم. از اینکه از پنج سالگیش به بعد هیچ رشدی نکرده بیزارم. دیگه حتی بهشت و جهنمم برام زیاد فرقی نمیکنه، برام مهم نیست اگه دوسم ندارن و نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم. فقط دلم میخواد صدای ناله هاش رو نشنوم چون دیگه حتی دلمم براش نمیسوزه، فقط حالم بهم میخوره. چند روز پیش یکی بهم گفت تو به هیچی نیاز نداری و این خیلی بده. ولی من خوشم اومد. اره میدونم اینجوری خیلی بی انگیزه و بی حسم، میدونم مثل یه تیکه سنگ شدم و چشمام دیگه برق نمیزنن، ولی این یعنی دیگه دست کسی بهم نمیرسه. دیگه مجبور نیستم تحملشون کنم. 


فیلم اول بهتر بود؟ خب معلومه. یعنی فیلم اول یه جوری بود انگار میخوام پخشش کنم تو پیش زمینه بجای موزیک پخش شه برام. همه اون حرفاشون رو بیان کردن نظراشون بدون بلند کردن صدا. ولی بعد فیلم دوم افت میکنه و فیلم سوم افت تر. بعد ادم با خودش میگه این فیلم نیست که داره افت میکنه این عشق این دو نفره. قرار نیست همه چی پرفکت شروع شه و پرفکت ادامه پیدا کنه، شاید یه شب، شاید یکم، ولی هی! دو تا ادم مکمل؟ دو نفر که برای همیشه خوب و ناز بمونن؟ کام ان. چرا همیشه منتظر نیمه گمشده مونیم؟ خود من چرا چند تا پست قبلی گفتم که میخوام عاشق شم؟ هل نه. بسه. اگه عاشق شدن اونم فقط یه اتفاقیه که میتونه بیفته. مثل یه رشته ای که ممکنه توش قبول شم و بخونمش. ممکنه قشنگ باشه و خاطره های خوب بسازه ولی یه اجبار نیست، یه اپشنه کنار یه عالمه اپشن دیگه. من به تنهایی زندگی خوبی دارم. خوش حالی من باید وابسته به خودم باشه نه یه رندوم گای که بیاد نجاتم بده. من احتیاجی به نجات ندارم، میتونم از چیزایی که دارم لذت ببرم. از هرچیزی که دارم، تو همون لحظه. 

الن دو باتن میگه عشق همینه، که با طرف زندگی کنی و ببخشی و خطا کنی و ببخشه. مثل زندگی، پر از فراز و فرود. ولی خب من میگم اگه دیگه حس گذشته رو نداره شاید نباید دنباله اش رو گرفت. شاید ادمای همیشه در حال تغییر برای ثابت بودن کنار همدیگه ساخته نشدن. شاید هم شدن، کی میدونه؟ 

 

 

 


من بعضی وقتا احساس میکنم وجود ندارم و حس نمیشم، هیچ وقت دوست داشته نمیشم و دوست نمیدارم. بعد با خودم میگم اینجوری بهتره. چه اهمیتی داره که من کیم یا چجوریم؟ من مهم نیستم. نمیدونم چی هست.

برای همین کامنتی که نوشته بودم رو پاک کردم بدون اینکه پستش کنم. تو خونه غر میزنم و کسی واکنشی نمیده یا جواب های بی ربط میدن. احساس میکنم یه خلا درونم هست که همه چی رو میبلعه و یروز محو میشم. خیلی زود. یه روز خودمم یادم میره که وجود داشتم. 


گمونم بعدا چیزی که ازین روزها یادم میمونه، نه فیلم های مارول باشه نه کوتاه کردن ابروهام که براش خیلی ذوق کردم، حتی شاید نصفه نیمه نوشتن های فن فیکم هم نباشه. یا دیدن یه نفر از خیلی خیلی قدیم که به سمت بدترین خودش تغییر کرده بود. میدونی چیه؟ قرارهای کوه با خانم و چیزیه که حتما یادم میمونه. وقتی بهم پیام میده که امروز بریم؟ من پا میشم پیرهن مانتو وار آبی رنگم رو میپوشم، تو آینه به اینکه چقدر چاق نشونم میده دهن کجی میکنم و بدو بدو با یه بطری اب به دست تا محل قرارمون میدوم. 

بهم میرسیم و میخندیم که این دفعه کی دیر رسیده؟ بعد تعریف میکنیم که چه فیلمهایی دیدیم و چه کتاب هایی خوندیم. به خوندن خانم و با موزیک در حال پخش گوش میدم و لبخند میزنم. بهترین قسمتش رسیدنمونه. وقتی جلوتر میره و من با اینکه دارم از نفس میفتم هیچی نمیگم. فقط دنبالش میرم و بخاطر باد لای موهام لبخند میزنم. 

بعد جشنواره ی نانوشته ی هرکی چیزهای م قشنگ تری بین این کوه های خشک پیدا کنه برنده است. گل های زرد، آبی، بنفش و قرمز پیدا میکنیم. یکم اب که از بین چند تا سنگ زمخت راهش رو پیدا کرده و نور افتاب روش ستاره های کوچولو ساخته، یا شاید هم فقط یه تپه که خاکش قرمزه و با ذوق میگیم: مریخ! مریخ!

از هر دری حرف میزنیم و دردودل هایی میکنیم که شاید فقط به همدیگه میتونیم بگیم. بیخیال شونزده سال اختلاف سنیمون شاید، شاید هم نه. چون دیشب برگشت بهم گفت مثل دخترش میمونم و من اینو عمرا نمیتونم به مامانم بگم مگه نه؟ چون جفتمون خبر داریم که چه موجود حساسیه. 


میدونین چیه؟ نمیدونم چند ساعته نخوابیدم. حتی برق ها رو هم خاموش کردم و رفتم تو تخت که بخوابم، بعد یهو یادم اومد یه دختر فلان فلان شده ای چند سال پیش نسخه خودم از "خداحافظ گری کوپر" رو امانت گرفت و سر به نیستش کرد و یه نسخه دیگه برام خرید. هیچ وقت دلم باهاش صاف نمیشه. من به اینکه کتابام اون نسخه ی خودم ازشون باشن یه وسواسی دارم. من کلا وسواس زیاد دارم. من اول وسواس بودم بعد آدم شدم. 

حالا فکر کنید یه نفر بیاد این بلا رو سر نسخه من از کتاب مورد علاقه ام از نویسنده ی مورد علاقه ام بیاره. فکرشو بکنید. چطوری میتونم فراموشش کنم؟ بهم حق بدین که بعضی وقتا تو تختم یادش بیفتم و حسابی اعصابم رو خورد کنه. خلاصه پا شدم رفتم برش داشتم و ورقش زدم. 

این کتابو بار اول دوم دبیرستان بودم فکر کنم، که از کتابخونه گرفتم و خوندم. از همون چند صفحه ی اولش فهمیدم که کتاب مورد علاقمه. شبی که تمومش کردم، صبح زود پا شدم و رفتم از داداشم پول قرض گرفتم و همون روز خریدمش از یه مغازه نزدیک خونمون. بلافاصله شروع کردم به دوباره و دوباره خوندنش.

میدونین چیه؟ رومن گاری. رومن گاری دنیا رو یجوری میبینه که من میبینم ولی هزاربار بهتر. رومن گاری نسخه هزار برابر پیشرفته تر منه. اخ که چقد عاشقشم. منظورم اینه که، من اردلانو خلق کردم و اون لنی رو. متوجه منظورم میشین؟ بعد دایانا واین جونز هست که هاول رو خلق کرده. بعد توقع دارین اینا نویسنده های مورد علاقه ام نباشن؟

مغز دایانا واین جونز مثل یه کامپیوتر عمل میکنه لعنتی، حتی یه کلمه رو هم بی دلیل به کار نمیبره. یه جوراییم مثل اگاتا کریستیه. چرا؟ چون نشونه ها رو تو تک تک جمله های کتاب میریزه و تو فصل اخر همشون رو جمع میکنه و ربطشون و برات میچینه. خیلیم ترو تمیز. برادرم میگه کارگردان خوب اینه که همه دونه هاشو برداشت نکنه ولی من وقتی یه نویسنده این کارو میکنه خیلی لذت میبرم. چرا؟ نمیدونم، فکر کنم چون خارش مغزم میخوابه. 

هیچ کلمه ای هیچ وقت موفق به توصیف حس من به لنی نمیشه. برام مهم نیست که شبیه اردلانه یا من، و حتی شاید دیگه برام خیلیم مهم نباشه که وقتی اردلان رو توصیف میکنم ملت میگن خیلی شبیه خودته که. الان تنها چیزی که میبینم اینه که با فقط ورق زدن چند صفحه از گری کوپر، تازه اونم نسخه ای که نسخه اصلی خودم نیست، باز عشقم به لنی فوران کرده. تو وبلاگ قبلیم چند ماه مداوم راجع بهش وراجی کرده بودم و فکر نمیکنم هیچ وقت بتونم درموردش ساکت شم. 

چه چیزی بهتر از یه عکس از هرمس برای تموم کردن این پست؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها